مهدی... ::
جمعه 87/6/1 ساعت 10:33 صبح
چقدر بزرگ شده ای،مقابل آینه قدی دخترکی سیاه چشم با نگاهی مات وسربی...چقدر رنگ خاکستری به رویاهای نیمه برهنه ات می آید...
سکانس دوم:
جز صدای شب در سکوت بی تردید لحظه هایم هیچ صدایی نمی شنوم حتی صدای خواب های تو را وقتی مترسک های باغ همسایه از بهار می گفتند و دخترک کولی از گندمزار ...و ما فاصلهامان را در قاب چشمهای مترسک تنهایی تنها جا گذاشتیم...
سکانس سوم:
من به خاطر خواب های تو آشفته ام به خاطر تو راه طی کرده ام و به هیچ رسیده ام و چقدر راست گفت...بعضی آدمها مثل قطار شهر بازی اند و انسان از بئدن با آنها لذت می برد و به جایی نمی رسد... من حتی از بودن با تو لذت هم نبردم...
سکانس چهارم:
تنها ترانه باران است ککه در گوش بهار می پیچد،سرد نباس سردی از آن دریچه های گرد و غبار گرفته است... کلاغ پر گنجشک پر لحظه ها مان را یادت هست تو دور شدی از من...و من برای همیشه گریختم.
سکانس پنجم:
تا پایان بهار چیزی نمانده است کاش قاب لحظه هایم را می شکستی این روزها آنقدر دلم برای خدا تنگ شده که حس می کنم نیستم... و ندارمش...
نوشته های دیگران()